سالها پیش از این

اشکای نظیفم برای که میریزید ؟ چشمای زیبایم برای که میبارید ؟ قلب تپنده-
ام برای که میتپی ؟ روح حساسم برای که پر می‌زنی‌ ؟ دل نازکم برای که میشکنی‌ ؟ لب غنچه ام برای که بوسه غنچه میکنی‌ ؟ دستان لطیفم برای که آغوش باز می‌کنید ؟ پاهای سبک بالم بسوی که گام برمیدارید ؟
ذهن خلاقم که را هر شب تصور می‌کنی ؟ گوشهای حساسم صدای چه کسی‌
رو میشنوید ؟ خون وجودی من بدنم را برای چه کسی گرم نگاه میداری ؟ انگشتان من نوشته هایم را برای چه کسی به رشتهٔ تحریر در میارید؟
مشام من بوی وجودی چه کسی‌ رو استشمام میکنی‌ ؟
او را ؟ او که نیست ! او که خیلی‌ وقت که رفته ! مگه ندیدید که رفت ؟
آه ! ای آه برای چه کسی‌ از نهاد من بر می آیی ؟ روان من ز چه پریشانی ؟
برای او که اینجا نیست ؟ مگر نه اینکه سالیان سال است که در قلبم مرده ؟
آه قلبم برای چه گرفتی‌ ؟ اری او مرده ، او مرده ...
سالها پیش از این : نرو خواهش می‌کنم نرو ! التماست می‌کنم ، نرو............



محمد امین نعمتی


30/8/84

ای کاش

وقتی که با منی نبض ثانیه ها را میگیرم چه تند میزنند اما هنگام فراق انگار قرن های متمادی می خواهد سپری شود تا باز دیدگان من با چشمان تو تلاقی شود .

وقتی که در کنار منی حرمت عشقمان اجازه نمی دهد سکوت لحظه ها و زیبایی آن را با کلماتی بشکنیم و فقط به صدای قلبمان گوش می دهیم که تو گویی برای یکدیگر میزنند اما در وقت نبودنت باز حرفهای نگفته ای به ذهنم خطور می کند که هرگز هم به زبان رانده نمی شود .

وقتی که با منی کلمه ای به نام غم نشناسم چون زیبایی با تو بودن اجازه نمی دهد که در ذهن وقلبم چیز دیگری جز فکر تو مأوا بگیرد . اما هنگامی که مرا ترک می گویی غم جهان در وجودمرخنه می کند.

ای کاش کلمه ای به نام هجران و فراق نبود و کاش میشد همیشه در کنار من می بودی و دستان پر مهرت در دست من می گذاشتی و اندکی به وجود سرد من جان می بخشیدی .

ای کاش..............

محمد امین نعمتی

اگر یک روز بیای

اگر یک روز بیای زیر پا تو از گلبرگ ها مفروش میکنم .

اگر یک روز بیای خورشید را از آن بالا می آورم پایین تا ببیند تو از اون نورانی تری.

اگر یک روز بیای چنان فریادی از شوق می کشم که همچون صور اسرافیل صدایش

مردگان را زنده کند تا آنها هم نیز با من به شادی بپردازند .

اگر یک روز بیای تمام آن چیزهایی که نداشتم ,دیگر نمی خواهم چون حال دیگر هستیمو دارم.

اگر یک روز بیای شوق دیدنت باعث می شود دیگر خودم را نشناسم .

اگر یک روز بیای دیگر خزانی ندارم چون تو خود بهاری .

خلاصه اگر یک روز بیای سرم را تقدیمت میکنم تا بزاری جای قلبی که از من ربودیش

تا دیگر هستی من در تو خلاصه شود.

محمد امین نعمتی