سلام دوستان
از این به بعد دست نوشته های دوست خوبم امین رو براتون می نویسم
نظر یادتون نره
...................................


باز در سکوت شب گریستم
و سرم را بر شانه های خیالی ات گذاشتم
و آنقدر اشک از دیدگانم جاری کردم که دامنت
را خیس گردانیدم.سرخی چشمانم
را پس از گریستن با لبخند خیالی ات تسکین بخشیدم
و در حالی که دستانم را رو به آسمان گرفته بودم
تو را می طلبیدم و درشتی همچون در چشمانت را تصور میکردم
و برق دیدگانت را با درخشندگی کوکبان
فلک مقایسه میکردم
و باز امشب فرا رسید و میدانم امشب هم در فراق تو
اشک ها خواهم ریخت و آگاه هستم که هیچ گاه حالی همچون
اکنون نداشته ام و نحیفی وجودم را به عشق تو جبران میکنم
و جنونم را بر پایه عاشق تو بودن می گذارم و
ملامت های اطرافیانم را
مبنی بر بی حواسی ام با به فکر تو بودن رد میکنم
و از خدا چنین می خواهم
حال که در این وادی گام برداشته ام
مرا به حال خودم رها کند که حتی به این سرابی
که از وجود تو می بینم و تصور می کنم
دلخوشم و باز میگریم و اشک از دیدگانم جاریست
و سرم را بر شانه های خیالی ات می گذارم
و از تو میخواهم همچون طفلی مرا نوازش کنی
و تا صبح چنین به
سر بریم
در آرزوی وصل تو می میرم اما خرسندم

( محمد امین نعمتی )
۲۸/۶/۸۳

رویای مرگ



به آخرین دستی که برای دنیا تکان می دهم
به آخرین نگاه و به لحظه خداحافظی می اندیشم
به همه عمر که در آن هنگام
مثل یک فیلم کوتاه چند ثانیه ای
در برابر دیده ام ظاهر می شود
و عزیزترین تصاویر ماندگار
بر وجودم در آن جان می گیرند
شاید چشمان بهت زده تو
شاید گریه مادرم
یا نگاه عاشقانه من به تو
آخرین تصویر باشد
دستهایم چه سنگین می شود
و پلک ها آرام آرام
دروازه چشمهایم را به روی دنیا می بندند
هنوز چند ثانیه بی چشم
وقت دارم و من
به آخرین کفش هایم که بی من در دنیا جایی نخواهند داشت
به رد پایم
به رد دستهایم
و به رد نگاه هایی که در این دنیا
از من بر جا خواهد ماند
فکر می کنم
در آخرین لحظه
امواج زندگی من
در بی نهایت زمان پنهان می شود
و من دنیای غمگین و شاد
این دنیای پر تضاد را
برای همیشه ترک می کنم
خیال این سرنوشت محتوم
لحظه های مانده را برایم
مثل مروارید در صدف
پر تلالو می کند



زمانی بود زمانم را گم کرده بودم
خسته و کوفته
چراغ دلم را بدستم گرفته و از هر کوچه و پس کوچه ای
پشت هر دیوار و پنجره ای
به دنبال زمان گم شده ام سرک می کشیدم
باور پیدا کردن اون برام خیلی سنگین بود
آسمون همیشه تیره و تاروابرهای بهم پیوسته اون
خورشید رو از من ربوده بود
سایه سیاه و شوم بی مهری ها
و نا جوانمردی ها را بر پیکر آزرده خودم
حس می کردم
همه جا سکوت
غربت و غریبی
و پژواک فریاد من
همچون رعد و برق
خواب و راحتی رو از وجدان نا آرام خفتگان می زدود
فریاد های خاموش من
با نگاه هایم که به عمق دریا
صاحب حرف بوده و
آمیخته ای بوجود آورده بود
که انگشت سبابه و نگاه های خیره مردگان رو
به سوی خودم احساس می کردم
همیشه در انتظار افق به سر می بردم
و چشم به راه و منتظر کسی بودم
که منو از تنهایی در بیاره
با من یکی بشه تا بتونم
در کنار اون امنیت و احساس و
کلید حرفها و غمهای دلم رو که به دست اونه
از اون بگیرم
سالها بود دلم زندون حرفها و احساساتم بود
به روز آزادی می اندیشیدم
و یکی رو که براش بنگارم
بگم و گاه در خلوت سکوت
اون رو در آتش خودم افکنده
تا از دود حاصل اون
چشمهای نا محرمان رو به اشک در بیارم
اشکی که سالهاست بدون هق هق
و آرام آرام بر گونه هام جاریه
و سرچشمه اون جایی
جز شکستگی سد دلم نبوده و نخواهد بود
سدی که همه برای تماشا و خوش گذرونی
به اونجا سفر می کنند و
بدون توجه به اونچه که در وجودشون موج می زنه
فقط اوقات فراغت خودشون رو
برای لحظه ای کوتاه سپری می کنند
و بس